تنها درختان سقف دار چشمانم را پریشان یافتند در روشنایی نمی دیدم، نمی دیدم هیچ را. کارم شروع میشود مثل همیشه. سوار ماشین میشوم و لاشه های متعفن را در گورستان داخل ماشین دفن میکنم. چه کسی در این محیط نمور دوام میآورد جز من؟
وقتی داخل ما شین میشوم باد سرد و عجیبی از فضای گورستان به سمتم یورش میآورد طوری که در تمام وجودم ریشه میکند.
و همراهش فریاد جسدها ی مفلوک را میشنوم. نمی دانم شاید هم ناشی از توهمات بی سر و ته خودم باشد.
گورستان سرد و تاریک است. شب با شب گفتنی است. شاید شب خودم باشم.
نگاهم فقط به آخرین دسته ی لاشه های پلاسیدست که جمعشان کنم و کار امروز به پایان میرسد. کاش میشد تازه تولد یافته ها را هم در یک گورستان دیگر ریخت. شاید با اسمی دیگر مثل زندگی.
گورستان متحرک بهتر از گورستان ساکن است. مرده ها زنده بودنشان را از یاد میبرند و به تحرک عادت میکنند. اما عادت.
عادت چیز خوبی نیست حداقل برای مرده ها.
روی سطح آب مثل صلیب چوبی کهنه ای شناورم و چشم درچشم آسمان که آبی آبی است.
تمامی ندارد.انتظار.
انتظار مرگ. کافی است توفان بپا شود یا موجی بزرگ بیاید. روز تمام شود. صدای پای مرگ میآید
کاش گورستان متحرک همراهم میماند و درآب فرو نمی رفت. انرژیهایم را پس میگرفتم. انتظار مرگ با خود مرگ چه فرقی دارد. صلیب بودن را دوست ندارم.خودم موج و توفان میشوم و انتهای روزم خواهم شد.فرو میروم آهسته آهسته و دختران سیاه پوشی را میبینم که با موهای پریشان و شبح وار از ساحلی دور به سمت آب میآیند. ودر آب فرو میروند و ناپدید میشوند. در زیر آب گورستان دیگریست و من میروم تا جزیی از این گورستان عجیب شوم که آب درونش جریان دارد.
...
رویا زدگی شکست : پهنه به سایه فرو بود.
زمان پرپر می شد.
از باغ دیرین ، عطری به چشم تو می نشست.
کنار مکان بودیم. شبنم دیگر سپیده همی بارید.
کاسه فضا شکست. در سایه - باران گریستم، و از چشمه غم بر آمدم.
آلایش روانم رفته بود. جهان دیگر شده بودم.
در شادی لرزیدم ، و آن سو را به درودی لرزاندم.
لبخند در سایه روان بود . آتش سایه ها در من گرفت : گرداب آتش شدم.
فرجامی خوش بود: اندیشه نبود.
خورشید را ریشه کن دیدم.
و دروگر نور را ، در تبی شیرین ، با لبی فرو بسته ستودم.
سهراب