گروه وبلاگ نویسان رها

"""!* نویسندگانی متنوع با موضوعاتی متنوع """!*

گروه وبلاگ نویسان رها

"""!* نویسندگانی متنوع با موضوعاتی متنوع """!*

Love is

Love is

 

Love is the greatest feeling

Love is like a play,

 Love is what i feel for you,

Each and every day,

Love is like a smile,

Love is like a song,

 Love is a great emotion,

  That keeps us going strong,

I love you with my heart,

My body and my soul

 I love the way I keep loving,

  Like a love I can't control,

So remember when your eyes meet mine,

I love you with all my heart,

And I have poured my entire soul into you,

Right from the every start.


دیوونه شدم

دیووووونه شدم!!

-مسعود بسه دیگه خیلی دور شدیم.

-بیا چیزی نمونده تا برسیم.

-مسعود ولی من خیلی خستم .

پسرک نگاهی به دخترک انداخت.
-لا اقل بیا بریم زیر سایه اون درخت.
دخترک قیافشو مچاله کرد و با خستگی پیشنهاد رو پذیرفت.
-خوبه نه؟!

-آره خوبه ، آخه چه لزومی داشت تا اینجا بالا بیایم؟!

-اولا چیزی نمونده برسیم ثانیا به تو چه؟!

-مسعود؟!

-Ok بابا شوخی کردم. عزیزم اینهمه اذیت نکن باور کن اونی که اون بالاست ارزش دیدنشو داره!

-نمی شد کمی کم ارزش ترشو پیدا کنی تا اینهمه خسته نشم؟! بابا من دخترم ها!

-نکنه می خوای بگی دخترا ضعیفن؟!

 -نخیرم ...
....

-چشاتو ببند.

-مسعود یواشتر دردم می گیره.

-آماده ای؟!

-آره بابا.

-دادارادادام .

-واو!

-چطوره؟!

-محشر . نمیشه توصیفش کرد ! فوق العادست!

-اینجا همونجایی که من وقتی ناراحت میشم میام! بهم آرامش می ده! رنگ آمیزی رو می بینی؟!
یک چمنزار با علفای قد بلند و گل های رنگارنگ مابینشون؛ که با هر وزش باد امواج موزونی رو ایجاد می کردند. صحنه ای بود که مسعود به شیلا نشون می داد.

....
..

لحاف و از روش کشید خواب نبود ولی می خواست مطمئن بشه که همه خوابیدن. عادت هر شبشه که نصف شبا از خواب پا بشه. رفت سراغ در اتاقش. می خواست مطمئن بشه که بستست. بعد اون رفت سراغ میز تحریر چوبیش. چراغ مطالعه رو تا نزدیکیای میز پایین آورد و روشنش کرد. کاغذ سفیدی از تو چرک نویساش بیرون کشید ، مدادم همون نزدیکیا بود. مکثی کرد داشت فکر می کرد که چی بنویسه! همیشه وقتی به این قسمت می رسید دچار شک و تردید می شد که چی بنویسه! آخه می خواست برای عزیزترین کسش نامه بنویسه! آهی کشید و شروع کرد؛

****
سلام عزیزم
چطوری ؟! خوش می گذره؟! مگه میشه اونجا بهت بدم بگذره!
منم خیلی خوبم "با اینکه اوضاع داغونی داشت ولی دلش نمی خواست اونو با حرفاش ناراحت کنه" . می دونی قبل اینکه بنویسم به چی فکر می کردم؟! شیلا خیلی می ترسم ! ترسم از اینه که این نامه ها رو از رو عادت بنویسم و نه نیاز! کاش بودی و دیگه مجبور نمی شدم تا با این کاغذای لعنتی حرف بزنم!
"چشاش پر شده بود!
راستی شیلا یادته یه بار باهم رفتیم و اون چمنزار و بهت نشون دادم؟! من که هیچ وقت یادم نمی ره! درست قبل بیماریت "مکث کرد ... مکثش طولانی شده بود می ترسید بفهمه با آستینش چشای خیسشو پاک کرد" . ولی خیلی خوش گذشت من که هیچ وقت یادم نمی ره!
شیلا می دونم که اونجا حالت خیلی خوبه و هیچ ناراحتی نداری وهمین منو خوشحال می کنه . راستی از خدا بپرس منو کی می بره پیش تو؟! دلم برات یه ذره شده! از این بعدشو بده خدا بخونه ؛
سلام خدای مهربون مواظب شیلای من هستی که نه؟! خدا جونم بخدا خیلی دلم براش تنگ شده! اینجا همه فکر می کنن من دیوونه شدم ، هیچ کس حرفمو باور نمی کنه . خدا جون دیگه از این لباسای سفید خسته شدم! برام تنگ شدن نمی زارن خوب نفس بکشم! خدا جونم اینا که منو جزو خودشون قبول نمی کنن پس چرا منو پیش عشقم نمی بری؟! می دونی چند تا نامه برات نوشتم؟! البته حقم داری ندونی چون دیدم خانوم پرستاره وقتی نامه هارو ازم گرفت کجا ریختشون! خدا جونم اونا هیچ کدون آدرس تورو نمی دونن ولی من آدرستو از گنجشکا گرفتم! خدا جونم من خیلی تنهام! تورو خدا منو اینجا تنها نذار.
****

صبح زود مثل همیشه خانوم پرستار برای بردن بیمارا به دستشویی رفت سراغ مسعود تا بیدارش کنه.
مسعود ، آقا مسعود بیدار شو، نکنه باز داری خواب شیلا رو می بینی!؟ بهش بگو فردا دوباره میای سراغش الان وقت دستشویی. مسعود.... مسعود داری عصبیم می کنیا پاشو. با تو ام یالا پاشو.
ولی مسعود رفته بود و 2 چیز و جا گذاشته بود. یکی بدنش یکیم تبسم زیبای روی لباش