گروه وبلاگ نویسان رها

"""!* نویسندگانی متنوع با موضوعاتی متنوع """!*

گروه وبلاگ نویسان رها

"""!* نویسندگانی متنوع با موضوعاتی متنوع """!*

آری آری زندگی زیباست


زندگی آتشگهی دیرینه ، پابرجاست


گر بیفروزیش ، رقص شعله اش


                                در هر کران پیداست


ور نه خاموش است و خاموشی


                                         گناه ماست


                                         " سیاوش کسرایی "

بیا ...

بیا که مرغ عشق را به آرزو کشیده ام
زجام دیده اشک را سبو سبو کشیده ام
بیا که  جلوه رخت چنان  خیال من ببرد
که چشم بی فروغ را به جستجوکشیده ام
ترا میان  قاب  دل به رنگ  سبز  انتظار
اگرچه رفته ای زِ  بـَر ولی ز روبرو کشیده ام
بیا کنار دام و بین که دل اسیر بی کسی است
چودام ودل دراین حضوربه گفتگو کشیده ام
توکعبه دل منی چه غم زحکم سنگسار
 بیا امید من که دست ، ز آبرو کشیده ام

دروازه های ابدیت

ای خدایی که همه دلها به نام تو آغاز می شود و همه عشقها از نگاه تو سرچشمه می گیرد !

ای خدایی که واژه ها را آفریدی و به درختان توفیق دادی که مداد شوند و به کاغذها همنشینی با شعر ها را عطا فرمودی !

ای خدایی که برای خوشبختی دریاها باران را دمادم فرو فرستادی و بخاطر گل ِ روی خورشید به کوهها گفتی هرگز راه نروند !

یک روز دروازه های ابدیت را به روی من باز کن ، بگذار دمی در کوچه های بهشت بیاسایم !

ای خدایی که سراغت را از شمعها می توان گرفت و ستاره ها به شوق تو می درخشند !

ای خدایی که همه لاله ها تو را می خوانند و همه جاده ها دوست دارند به تو ختم شوند !

ای خدایی که در بادبادکهای کودکی من حضور داشتی و برایم شیرین تر از همه آب نباتها بودی !

روح مرا مثل پروانه ها زیبا کن و مرا میان گرگهای نفس و گناه تنها مگذار !

ای خدایی که از تمام باغهای شمال زیباتری و زیبا آفرینه ها را دوست می داری !

ای خدایی که گلها را همسایه دائمی من قرار دادی تا روزهای خوشبوی ازل را فراموش نکنم !

ای خدایی که هر روز و هر شب پشت پلک هایم می آیی و چشم هایم را با خود به ملکوت می بری !

دلم را مالامال از عشق آیینه ها کن و ابرهای مسافر را به سوی باغچه ام بفرست !

سکه

خاطرم دریای پر غوغاست

یاد تو چون سکه ای سیمین رها بر آب ِ این دریاست .

خاطر دریا پریشان است

سینه دریا پر از تشویش ِ طوفان است .

دستِ من در موج و چشمم سوی ساحل هاست

قلب من منزلگه دلهاست .

نه بر این دریا سکونی

نه به ساحل ها چراغ رهنمونی

کی برآید از افق شمع بلند ِ آفتابم ؟

تا درنگ آرم دمی

تا بیاسایم کمی

تا در این امواج یادی ، یادگاری را بیابم .

ای دریغا .....

سر به سر موج است و گرداب است یا غرقاب

سکه سیمین فروتر می رود در آب .

 

" سیاوش کسرایی "

گفته ای از ؛تاگور؛

کتاب وقتی باز است ذهنی است که حرف می زند ....


وقتی بسته است دوستی است به انتظار


وقتی فراموش می شود جانی است که می بخشاید


وقتی نابود می شود ، دلی است که می گرید ...


" تاگور "

چرا گرفته دلت ، مثل آنکه تنهایی .


چقدر هم تنها !



خیال می‌کنم


دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی .



دچار یعنی


عاشق .



و فکر کن که چه تنهاست


اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد .......

" سهراب سپهری "