گروه وبلاگ نویسان رها

"""!* نویسندگانی متنوع با موضوعاتی متنوع """!*

گروه وبلاگ نویسان رها

"""!* نویسندگانی متنوع با موضوعاتی متنوع """!*

گنجشک و خدا

روزها می گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت ،


فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر


بار به فرشتگان این گونه می‌گفت :


" می‌آید، من تنها گوشی هستم


که غصه‌هایش را می شنود


و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را


در خود نگه می‌دارد "


و سر انجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست


فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ،


گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود

با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست


گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم ،


آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام


تو همان را هم از من گرفتی .


این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می‌خواستی ؟


لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟


و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست .


سکوتی در عرش طنین انداز شد .


فرشتگان همه سر به زیر انداختند


خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود ،خواب بودی .


باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند


آنگاه تو از کمین مار پر گشودی .


گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود .


خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم


از تو دور کردم


و تو ندانسته به دشمنی‌ام بر خاستی


اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود


ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت و


های های گریه‌هایش


ملکوت خدا را پر کرد ....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد